فلســــفه ی بیمار

این چیز ها مهم نیست ...

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 115
بازدید کل : 30787
تعداد مطالب : 58
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



In Pieces

 

llllll

 

 

 

به من میگی برو

اما ضربان قلبم میگه بمونم

 

چشم هایت را دنبال میکنم

شاید پیداش کنم 

اونیو که نمیگی

 

,,,,,,

چه کسی تورو همچین بُتی ساخت ؟

همچین بُت زیبایی در کل این شهر بی همتاست

 

تمام سعی که من کردم بی حاصل موند 

و چیزی شد که تو نخواستیش

 

                                         و من ...

من این خاطررو تنها ترک نمیکنم و تو هم میری

و تو .....

 

تو تنها خواهی موند با تمام راز هایی که داشتی و افسوسی که باهات میمونه

اشتباه نکن 

افسوس از دست دادن من رو نمیگم 

چون اگر از دست دادنم افسوسی داشت ...

 

افسوس بَردِگیَت برای زندگی

 

دروغ نگو

 

نويسنده: مهیار تاريخ: پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

میخک بدون برگ

 


این دفعه میدونه که احساس درستی داره

در دوره ی فشرده ایه و در اوج موفقیته

 

مشکل ها و سختی های که ار دور میبینه

براش مهم نیستن

 

سوالش اینه که روز جدید

چه چیزی به همراه داره

 

با خودش میگه این بار دیگه احساسم درسته

حرکت کردم و راه درست رو پیدا کردم

 

امروز روز خوبی برای زنده موندنه

اون داره میگه برای زنده موندن روز خوبیه !

 

وقتی معلوم میشه

نوری که در انتهای تونل توست و آرامش دهنده ست

مثل قطاریه که به سمت تو میاد

وقتی معلوم میشه

نوری که در انتهای تونل توست و آرامش دهنده ست

مثل قطاریه که به سمت تو میاد

 

هیچ حسی به این درستی نبوده برات

همه چیز همونجوری که دوست داری پیش میره

آماده باش تا جایزتو بگیری پسر

اونا میگن آماده باش تا سریع جایزتو بگیری

 

وقتی معلوم میشه

نوری که در انتهای تونل توست و آرامش دهنده ست

مثل قطاریه که به سمت تو میاد

اون نور به سمت تو میاد 

اون نور داره به سمتت میاد

 

بعد معلوم میشه

نوری که در انتهای تونل توست و آرامش دهنده ست

همون قطاریه که به سمت تو میاد

بعد دیگه همه چی حَله !

همه چی حَله !

همه چی رِواله !

همه چی رواله حقّههه !

نويسنده: مهیار تاريخ: سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

Rise And Fall

 دوباره همون سوز سرمای حقیقی . . .

مجبورم کرد که برگردم و تو خودم فرو برم و بنویسم تا نذارم وجودم یخ بزنه


البته که مدتی بود اینطور بود , اما طبق معمول

من هم مثه بقیه اونایی که خرشون از پل میگذره دیگه یادشون نمیاد

کی بهشون کمک کرد تا دووم بیارن

چی بهشون کمک کرد

رمز ورود رو فراموش کرده بودم ...


مهیار

آقای "سرکش بزرگ"

"شاکی"

"ساز مخالف"

"نا سازشگر"

"از نظر برخی لوس"

"با احساس"

"ترقی خواه"

"بی کله"

"بی ایمان"

"مستعد برای همه چیز!"


به همه گفتم که من میتونم و انجامش میدم ...

                    همه به من ایمان دارند ....

                                                                       بهم گفتن :<< پسر تو در آینده یه چیزی میشی!! >>

      اول که به خودم گرفتمو فکر کردم از همه بهترم

                                بعد چند جا تو سری های بزرگی خوردم از زندگی

                                                                        خودمو جمع کردم ...

           خودمو جمع میکنم ...

                                                   بادِ بلند شده از همه چیز منو تحت فشار قرار میده

                       اما نمیتونه سر خود تحت تاثیر قرار بده        

نويسنده: مهیار تاريخ: جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

In the end

 I've Put my trust in you

تو عوض میکنی

تو مهمی

تو ...

حرفات شیرینه و شنیدنشون مثه روشن شدن چراغای راهه

با استناد بر همین چرخه اهمیتت نیز بیشتر میشه

فکرت بیشتر منو درگیرت میکنه

استعداد در فاز بد

فاز ترس ...

میگیرم

...

من

...

دوست دارم

که ادامه بدم این روالو

آدم حسابی بشم چیزی که خودم میخوام

موضوع فقط تو نیستی من خودمو به اینجا متعلق نمیدونم

همه ی راه ها باید طی شن منم میخوام که شن من نیاز دارم به این وجود گرم

 

 

نويسنده: مهیار تاريخ: شنبه 16 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

Thats Not the Shape of My Heart

 خب دیگه چه فایده ای دارم ...

 

تا الان فکر میکردم تنها چیزی که من برات داشتم همین بود

امروز نقض شد ...

 

یکی از داغون ترین موقع هام تو این مدتو سپری میکنم

دارم خودمو میکشم که به روم نیارم و نفهمی

 

که بچه خطاب نشم ... چون اونم آزارم میده

گرچه در مقابل تو خب حقیقته ,,, اما بعضی حقیقتارو نمیخوام یادم بیاد

 

زیادن ...

 

چه حس داغونیه که با چشمای خیس ساعت ها به مانیتور خیره باشیو فقط وانمود کنی

یه گلودردیم داشته باشی که از بیماری نباشه ...

 

احساس اینکه کاری نمیتونی بکنی ...

پَ تا الان چکار میکردی براش؟

 

این همه سعی که کردی اصلا به چشم نیومده

موقعی که با کلّه میری تو دیوار کاملا یهوویی و باورت نمیشه

 

برا بار چندمه که اینجوری یهوویی رفتی تو دیوار؟؟

آمارش از دستت در رفته ...

 

عادت کردی خب ...

فکر کنم این بار های آخره که این برات یه شوک حساب میشه

 

اصا راچی تورو نگهت داشته؟

نهایت چیزی که میتونستم براش داشته باشم و واقعا سعیشم کردم چیزی بود که

فهمیدم اصلا احساسش نکرده و براش فراهم نکردم

Wrong

Fucked

Over rated

But the God knows ...

who is the god ...

maybe he/she is alerting me that im here and i know what you are saying

but the matter is

...

she doesn't know

 

نويسنده: مهیار تاريخ: یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

My Life

I done put my blood, my sweat and my tears in this shit"

"Fuck letting up, you’re gonna end up regretting you ever betted against me

 

"آره من از جون و دلم واسه کارم مایه گذاشتم عرق ریختم اشک ریختم واسه این لعنتی

همانا که هرکدومتون که بر علیه من شرط بستید در آینده ای نه چندان دور معنی حسرت را خواهید چشید"

 

 

نويسنده: مهیار تاريخ: پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

(Eternity I (Full

وقتی دارم از همچین زندگی بی روح و خاکستری دور میشم

(فکر میکنم)

گل های این دنیا یهو کجا غیبشون زده؟؟

مشکل کجاس؟!

 

بی گناهی (تو) , دیوانگی (من) و طنز تلخ (زندگی)

حقیقتی تلخ

آه خداااااااا بیا و منو نجات بده ...............

 

غرق در اشک هایم بودم

امید در من مرده

اما حالا که اینجام (تو هستی) نمیخوام برم !

 

گیر زمان افتادم !!!

سرابی از امید و تغییر

اشتباهی در حال تکرار , و الان هیچ رحمی برای من وجود ندارد!

اگر حقیقت به تو آسیب میزنه .... پس برای دردش اماده شو !

 

فکر میکنی ما همیشگی هستیم ؟؟؟؟

 

رودخانه ای پنهان  و ابدی از فهم و احساس !

از مرگ فرار میکنم !!!

ای سرنوشتی که همیشه  وسوسه انگیز بودی !

منو به عقب بازگردون !

 

سیلی از اشک با ذهن و روح من پیوند میخورد

فقط رویای عشق !!! , حقیقت اصلی بسته میشود پشت سرم

تا چشمانم را میبندم , روشنایی حقیقت در من میمیرد

آخرین خداحافظی ام را با بشریت میکنم
 

(برای رسیدن به)
 

ابدیتی یگانه !
 

 

نويسنده: مهیار تاريخ: دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

Eternity I


سیلی از اشک با ذهن و روح من پیوند میخورد

فقط رویای عشق !!! , حقیقت اصلیرو بستمو گذاشتم پشت سرم

تا چشمانم را ببندم , روشنایی حقیقت بمیرد در من

تا آخرین خداحافظی ام را با بشریت بکنم
 

(برای رسیدن به)
 

ابدیتی یگانه !
 


 

تصمیم گرفته میشود.
 

نويسنده: مهیار تاريخ: جمعه 26 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

Electricity 2

وقتی داری حقیقتو میگی ... نمیتونم حرفی بزنم

 

ترجیح میدم بپذیرم .

 

ازت راضیم که راستشو میگی

 

من اینطوری فکر نمیکردم هیچیو از اول

اما اینطوری بوده ...

 

آره تو حقیقتارو میگی خوب

گرچه اکثرش ناراحتم میکنه اما خوبه

نظرمو عوض میکنه , آمادم میکنه , امید بی جایی که دارمو مییگیره

رویاهامو پاک میکنه , شوکم میکنه , میزنه تو سر احساساتم

گاهی اوقات مو های تنمم سیخ میکنه , میترسونتم

باعث بغض های طولانی ام میشه


اما حقیقت حقیقته ! تو اونجور نبودی که فکرشو کردم

تو خود حقیقت و راستی بودی و هستی فقط گوینده ی حقیقت و راستی نیستی

خود خودشی

 

آره برا من دردناکه اما اجباری

 

قبوله ولی حالا من چکار کنم ...

 

 

 

نويسنده: مهیار تاريخ: پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

Electricity

به نظر میرسه که تو هیچ وقت منو نفهمیدی ... منو درک نکردی

به نظر میرسه تو هیچ وقت نفهمیدی چجور احساس کنی ...

اما الکتریسته ! ... آه ... اون بود که تورو تا حدی به من نزدیک میکرد

چیزی که بش نیاز داشتی این بود که ... از شرّ من خلاص شی ...

 

وقتایی بود که تو باعث لبخند زدنم میشده

وقتاییم بود که باعث گریه هام بودی

و وقتاییم بود که من واقعا نمیدونستم چجوری احساس کنم!!!

اما الکتریسته ! ... آه ... اون بود که تورو تا حدی به من نزدیک میکرد

چیزی که بش نیاز داشتی این بود که ... از شرّ من خلاص شی ...

 

و ترس تو را از من نامطمئن کرد

چیزی که بش نیاز داشتی این بود که ... از شرّ من خلاص شی ...


از شرِّ من ... خلاص شی ...

نويسنده: مهیار تاريخ: پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

خسته از دنیای تکراری ... به دنبال ماورا !!! تفکر در مورد دنیای تکراری وقتی در ماورا به سر میبریم...

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to villain.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com